از شمارۀ

دیدار، جایی در موسیقی

حرف‌نگاریiconحرف‌نگاریicon

داستانی با پایان باز

نویسنده: الناز عباسیان

زمان مطالعه:5 دقیقه

داستانی با پایان باز

داستانی با پایان باز

موسیقی‌‌ بی‌کلام، موسیقی‌ای بکر و ناب است. موسیقی‌ای که به‌محض شنیده‌شدن، مسیرِ از پیش‎‌تعیین‎شده‌‌‎‎‎ی خود را گم می‎کند و در پستی‎بلندی‎های زندگی شنونده‎ گیر می‎افتد. بزرگ‌ترین مزیت این نوع از موسیقی، تهی بودن آن از کلماتِ اجباری‌ست؛ مزیتی که به ما این فرصت را می‌دهد که در فراز و فرودهای غیرقابل پیش‌بینی رویا ببافیم، یا حتی از زخم‌های‌ کهنه‌‌‎مان رونمایی کنیم. مثلاً ممکن است در دقیقه‎ی اول یک موسیقی با معشوق‌مان برقصیم؛ در دقیقه‌ی سوم، مشغول خاک‌سپاری پدربزگ‌مان در روزی بارانی باشیم و دقیقه‌ی چهارم را با صدای بلند گریه کنیم. البته من منکر فضای غم‌آلود یا طربناک حاکم بر یک موسیقی نیستم، حتی از نوع بی‌کلامش. اما می‌خواهم بگویم که شنیدن قطعه‌ی لطیفی مثل «لبخند یاسمن‌ها» می‎تواند ما را به گریه بیندازد، اگر به تازگی با کسی خداحافظی کرده باشیم؛ و شنیدن قطعه‌‌‌ای ویران کننده‌ و غم‌انگیز، ما را وادار ‎می‎کند به رویاهای‎مان لبخند بزنیم؛ اگر هنگام شنیدن آن با دوستی روی پل هوایی نشسته‎ باشیم، کوله‎مان را بغل گرفته باشیم و مشغول گاز زدن ساندویچ دو نون‎مان‌‎ باشیم.

 

من فکر می‌کنم که موسیقی بی‌کلام، اگر بوم سفیدِ نقاشی نباشد، دستِ کم در هر فراز و فرود، داستانی با پایان باز است؛ داستانی که ما به تناسب احساسات، زخم‎ها و تجربیات‎مان معنایش می‌کنیم. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، احساسات در لحظه و با جزئیات‎ آدم‎ها، هنگام شنیدن موسیقی بی‌کلامی‎ست به‌نام «sleeping beauty syndrome».

 

چکشی بر شیشه‌ی خاطرات

شکیبا صاحب/ با این‌که نامش سندروم زیبای خفته‌ است، مرا بیدار کرد. هر ضربی که داشت انگار چکشی بود بر شیشه‌ی خاطرات، قاب عکس‎ها و تصاویر خیال. در دقایق اول، خودم را می‌بینم که در ماشین نشسته‌ام و سرم را به شیشه‎ تکیه داده‌ام. در جاده‌ی پر‌پیچ‌‌‌و‌خم دیلمان، نم باران به صورتم می‌خورد و من دلم می‌خواهد این جاده، این باران و این موسیقی هیچ‌گاه تمام نشود. از دقیقه‌ی ۲:۴۸ به بعد، تصویر عوض می‌شود؛ لبه‌ی پرتگاهم، درمیانه‌ی کوه. دستم به جای‌خالی‌ای در لا‌به‌لای صخره‌هاست و پایین پای‌ام پرتگاه ترسناکی‌ست که باید خودم را بالا بکشم، وگرنه کارم تمام است. باران شدیدتر می‎شود، من هم کم‎کم خودم را  بالا‌ می‌کشم. از ثانیه‌ی ۳:۵۳ تصاویر سریع‌تر عوض می‌شوند؛ لحظه‌ای سرجلسه‌ی کنکورم، لحظه‌ای وسط یک دعوا، لحظه‌ای میان پرسش کلاسی‌ای که مطلقاً هیچ‌چیزش را بلد نیستم و لحظه‌ای می‎دوم اما از اتوبوس جا می‎مانم. حس دلهره، استرس، نگرانی، جاماندگی و اندوه، احاطه‌ام کرده اما می‌دانم که نباید کوتاه بیایم. پس دستم را از سنگ‌های بعدی می‌گیرم و بالاتر می‌روم، چون چاره‌ی دیگری ندارم. باید بیدار شوم، باید سندروم زیبای خفته را کنار بزنم و بیدار شوم.

 

کسی سوت قطار را می‌کشد

فاطمه شهدادی/ از مصاحبه‌ی کاری‌ برمی‌گردم، مصاحبه‌ای که تمام هفته‌ی قبل را از اضطرابش بی‌خوابی کشیده‌ام. به خانه که می‌رسم لباس‌هایم را عوض می‌کنم، قرمه‌سبزی باقی‌مانده از دیشب را گرم می‌کنم و سعی می‌کنم گریه نکنم. بعد روی تخت دراز می‌کشم.  موسیقی را پلی می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم؛ چشم‌هایی که در اثر یک هفته بی‌خوابی، دردآلود و خشک‌اند. حالا تصور می‌کنم در یک قطار سریع‌السیرِ خلوت، روی صندلی آخرین کوپه نشسته‌ام و نورهای نارنجی‌رنگِ غروب، یکی در میان قطار را تاریک و روشن می‌کنند. آن‌جا دوباره چشم‌هایم را می‌بندم. می‌گذارم لکه‌های نور از پشت پلک‌هایم رد شوند و به اعماق سرم بریزند. در دقیقه‌ی دوم موسیقی، دارم در کوپه‌ی خالی قطار خیالی‎ام گریه می‌کنم، اما در اتاق تاریکی که در آن نشسته‌ام نه. موسیقی بی‌توجه به افکارم ادامه دارد. درست مثل زندگی که من را زیر چرخ‌های زمان له می‌کند و به جا ماندنم اهمیتی نمی‌دهد. در دقیقه‌ی ۳:۱۱، کسی سوت قطار را می‌کشد؛ انگار که به ایستگاهی رسیده باشد. کسی سوت قطار را می‌کشد و من به قدر یک ایستگاهِ دیگر به خودم فرصت می‌دهم. کسی چه می‌داند؟ شاید کارم آن‌قدر‌ها هم در زندگی بد نباشد.

 

بلندتر میخندم

مریم کوهستانی/ با اضطراب و دلواپسی، سرم را به صندلی عقب ماشین تکیه می‎دهم. بعد شیشه را با دستم پاک می‎کنم و به تیرهای چراغ برق زل می‌زنم. به حال این روزهایم فکر می‌کنم، به حال خوبی که مدت‌هاست دنبالش می‎گردم و پیدا نمی‎شود. حالا چشم‌هایم را می‌بندم. موسیقی را پلی می‌کنم و در آن حل می‌شوم. گاهی با ریتم‌ها اوج می‌گیرم و گاهی هم زمین می‌خورم. بعد دقیقه‌ی ۲:۲۵ موسیقی می‎رسد، و من پرت می‌شوم به یک ماه پیش و سفر چند روزه‌ام به شمال. به جاده، مه و باز هم موسیقی. به بوی نمِ باران که بعد از پایین‌دادن شیشه‌ی ماشین، راحت‌تر حس می‌شود؛ به بستن چشم‌ها و رهایی از هر آن‌چه همیشه در سرم بوده و هست. حالا دقیقه‌ی ۳:۰۹ موسیقی‎ست، پرت می‌شوم به آن روز و آن لحظه که خواستم بخندم. بعد شیشه را پایین می‎دهم، سرم را از پنجره بیرون می‌آورم و بلند می‎خندم. در دقیقه‎ی ۴:۰۰، موسیقی بیش‌تر اوج می‌گیرد، من هم بلندتر می‌خندم. بعد چشم‌هایم را باز می‌کنم و زیر لب می‎‏گویم، چه‌قدر زود تمام شد، مثل تمام لحظه‌های خوب زندگی که زود تمام می‌شوند.

 

کاش رقصنده بودم

مهدیه هاشمی‌نژاد/ حالا که دارم به این موسیقی گوش می‌دهم، سی‌وپنج دقیقه‌ی بامداد است. به جمله‌ای که به‌تازگی خوانده‌ام فکر می‌کنم: «در تاریکی دردها روشن‌تر از هر وقتی می‌درخشند». به این‌‌ فکر می‌کنم که صدای پنکه چه‌قدر آزاردهنده است و کاش هر دو گوشِ هندزفری سالم بود تا موسیقی را بهتر می‌شنیدم. دقیقه‌ی ۱:۲۲ ا‌ست. واقعا درد باعث می‌شود وجود ما حقیقی‌تر باشد؟ نمی‎دانم‌. اوه چه فراز و فرود عجیبی دارد، اگر رقصنده بودم و می‌توانستم با رقصیدن، داستانی را تعریف کنم، از این قسمت برای روایت عشقی نافرجام استفاده می‌کردم. واقعا کاش رقصنده بودم. دقیقه‌ی ۳:۰۰ که می‎رسد، یادم می‌آید فردا باید سری به کارگاه بزنم. امیدوارم گلدان تازه‌ام خوب از آب درآمده باشد. می‌خواهم یک گل جدید بخرم، شاید اسمش را گذاشتم «آرورا». دقیقه‌ی ۳:۲۸، برایم سوال است که درخت‌های خشکیده وقتی بهار می‌آید و باید جوانه بزنند، درد می‌کشند؟ با دیدن عکس کاور موسیقی به ذهنم رسید. نمی‌دانم، من که زمستان را به بهار ترجیح می‌دهم. دقیقه‌ی ۴:۵۳ است. موسیقی دارد تمام می‌شود اما صداهای توی سر من نه. یعنی باید دوباره پخشش کنم؟

الناز عباسیان
الناز عباسیان

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.